آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن ...
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن ...
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . .
مادر ندارن! ...
به سلامتی همه مادرای دنیا...
- ۰ نظر
- ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۴۹
آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن ...
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن ...
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . .
مادر ندارن! ...
به سلامتی همه مادرای دنیا...
میدانم تا پلک به هم بزنم
میآیی ؛
با انار و آینه دردستهایت !! ...
.
.
.
به قول ِ فروغ :
" من خواب دیدهام " ...
- رضا کاظمی -
فرهاد میدانست صد سال نمیتواند ..... کوه را بکند .....
فقط میخواست یک عُمر،اسمش را با "شیرین" بیاورند...
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی
آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت
و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛
سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست،
کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم و در لاک سنگی خود خزید،از همه جا ناامید...
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد.
زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود.
گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد.
چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی
و هر بار که میروی، رسیدهای
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،
تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛
پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛
و پارهای از(او) را با عشق بر دوش کشید...
انان که با افکاری پاک و فطرتی زیبا در قلب دیگران جای دارند را هرگز هراسی از فراموشی نیست چرا که جاودانند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
فرمان دادم تا بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک بسپارند تا اجزاء بدنم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من به خاطر ندارم در هیچ جهادی برای عزت و کسب افتخار ایران زمین مغلوب شده باشم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
همیشه با هم یکدل و صمیمی بمانید تا اتحادتان موید و پایدار بماند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
حرمت قانون را بر خود واجب شمارید و خصایل و سنن قدیمی را گرامی بدارید
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هر برادری که از منافع برادر خود مانند نفع خویش حمایت کرد به کار خود سامان داده است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به احترام روح من که باقی و ناظر بر احوال شماست به انچه دستور میدهم عمل کنید
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند…
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دشوارترین قدم، همان قدم اول است .
دوستان، شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفتگوی من و حیران من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم ،سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانۀ رویی بودیم بستۀ سلسلۀ سلسله مویی بودیم
کس درآن سلسله غیر من و دل،بندنبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان ،عاشق سر گشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
((وحشی بافقی))
مردی با اسب و سگش در جاده ای ره می رفتند. هنگم عبور از کنار رخت عظیمی ، صاعقه ای فرو آم و همه را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است، و همچنان با و جانورش پیش رفت ؛ پیاده روی درازی بود ، تپه بلندی بو ، آفاب تندی بود ، عرق می ریختند به شدت تشنه بودند ، ر یک پیچ جاه ، دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد ، در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر ر به مرد دروازه بان کرد:
- روز بخیر. دروازه بان پاسخ داد: روز بخیر.
- این جا کجاست که اینقدر قشنگ است؟
- این جا بهشت است.
- چه خوب که بهشت رسیدیم خیلی تشنه ایم.
روازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت : می توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می خواهد آب بنوشید.
- سب و سگم هم تشنه هستند. نگهبان گفت: واقعا متاسفم. ورود جانوران به اینجا ممنوع است.
مرد خیلی نا امید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود به تنهایی آب بنوشد؛ از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه ای رسیدند راه ورود به این مزرعه ، روازه قدیمی بود که به یک جاه خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد. مری در زیر سایه درخت ها راز کشیده بو و صورتش را با کلاهی پوشانده بود ، حتمالا خوابیده بود.
مسافر گفت روز بخیر.
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه ایم، من ،اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ ها چشمه ای است. می توانید هر قدر که بخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند.
مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مر گفت : هروقت دوست داشتید بر گرید.
- فقط می خواهم بدانم ، نام اینجا چیست؟
- بهشت.
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست ، دوزخ است.
مسافر حیران ماند : بای جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنن! این اطلاعات غلط می تواند باعث سر درگمی زیادی بشود!
- بر عکس ؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می کند. چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همان جا میمانند.
((از کتاب شیطن و دوشیزه پریم ؛ اثر پائولوکوئلیو))
رهاتر از آتش رساتر از فریاد فراتر از تاثیر
که چون به کوه بخوانی ، از هفت پرده سنگ ، گذر کند چون تیر!
وگر به دل بنشانی ، نپرسی از پولاد ، نترسی از شمشیر؛
کتاب های جهان را ورق ورق گشتم!
به برگ برگ درختان ، به سطر سطر چمن ،
نشانه ها گفتم. زمهر پرسیدم به ماه نالیدم.
ستاره ها را شب ها به همدلی خواندم.
به پای باد به سرچشمه ی افق رفم . به بال نور ر آیینه ی شفق گشتم .
شبی ، شباهنگی درون تاریکی نشست و حق...حق...زد!
صدای خونینش ، ز هفت پرده ی شب ، گذر کنان چون تیر!
رهاتر از آتش رساتر از فریاد فراتر از تاثیر؛
به من رسید و هم آواز مرغ حق گشتم!
((فریدون مشیری))