پارسال بود،آخرین 5شنبه شهریور91،هنوز تو این ساعت اتفاقی نیفتاده بود،حدود12 شب بود،م پای کامپیوتر بودم،مادرم بلند صدام کرد،مهدییییییییی بیا بابا حالش بده،الان که دارم مینویسم قلبم داره کنده میشه
دویدم،بابام افتاده بود رو زمین ،داداشمو صدا کردم،تازه با خانمش از بیرون اومده بودن،گفتم بابا حالش بده،دویدم سمت تلفن به اورژانس زنگ زدم اما اون خانمی که پشت تلفن بود جواب درستی نداد،خیلی ریلکس بود،قطع کردم،خدایا کی میتونه خودشو یه لحظه تو این فضا تصور کنه
بابا رو بردیم تو ماشین داداشم،داداشم و مادرم رفتن،منم با زن داداشم دویدیم تو حیاط و سوار ماشین من شدیم،تاحالا انقدر تند نرفته بودم،زن داداشم خیلی ترسیده بود،فک کنم کمتر از 5 دقیقه رسیدم بیمارستان،ماشین داداشم تو حیاط بیمارستان بود،چراغا روشن،ماشین روشن،درش باز...
بابا رو برده بودن اتاق CPR
من که نمیدونستمCPR چیه،مجید بهم گفت برم دنبال خواهرم،منم با ماشینش رفتم و اومدیم چندساعت طول کشید من تا صبح قدم زم،نمیتونستم بشینم،انگار اون شب نمیخواست تموم بشه و صبح بشه،خواهرم و سوپر وایزر بیمارستان دنبال تخت تو یه بیمارستان بهتر بود،به هرجا زنگ زدن جوابی نگرفتن،داداشم و پسرخالم حضوری به چندتا بیمارستان رفتن اما نتیجه نداد،بلاخره پرستارا اومدن و گفتن که بیمارتون برگشت!!
میگفتن وقتی رسوندینش 5 دقیقه بود که علایم حیاتی نداشت!!
حس عجیبی داشتیم اما خوشحال بودیم که الان پدرمون زنده است،اما وضعش بد بود،رفته بود تو کما
بلاخره صبح شده بود،انقدر حالش بد بود که میترسیدن از CPR ببرنش تا iCU با اینکه مسافت کوتاهی بود.
اما اینکارو کردن،جمعه بود و آخر تابستون ودکتر نبود،متخصص بابا هم رفته بود سفر،شماره چندتا از دکتر هارو با بدبختی گیر آوردیم،به بعضیا زنگ زدیم،مطب بعضی دیگه رفتیم،حتی درخونه یکی شونم رفتیم
ما داشتیم برا بابامون اینکارارو میکردیم و پرسنل متعجب از کارما بودن،باورشون نمیشد،نمیدونم آیا بقیه مردم پدرشونو دوس ندارن؟!
بابا رو تنها نمیذاشتیم،با اینکه ملاقات ممنوع بود!!
هه،به پرستارا پول میدادیم!!که خیلی بیشتر بهش رسیدگی کنن،برا تمام پرستارا و پزشکای اون شب کادو خریدیم!!
دانشگاه هم داشت شروع میشد،کی حوصله دانشگاه اومدن داشت،چند روز اول نرفتم دانشگاه،بعدچندروز رفتم اما انگار فقط جسمم اونجا بود،فکرم و قلبم بیمارستان بود،درس مگه حالیم میشد،خلاصه بلاخره بیمارستانشو عوض کردیم،رفتیم "بابل کلینیک" که خیلی رسیدگیشون خوب بود،نگهبانش باهامون رفیق شد بنده خدا خیلی خوب بود،خدا بهش سلامتی بده
پدرمون که میگفتن 5 دقیقه تموم کرده و بعد رفته تو کما رو رسوندیم(در واقع خدا کمک کرد) به جایی که به هوش اومده بود،صحبت میکرد،اما بخاطر همون 5 دقیقه آسیب جدی به سیستم عصبیش وارد شده بود و قدرت ایستادن نداشت،فلج نشد اما قدرتشو نداشت،دکترا میومدن ویزیت های 15دقیقه ای و 400هزارتومنی میکردن و میرفتن،پولش اصلا مهم نبود،اما اونجا بود منی که عاشق پزشک ها بودم از دکتر جماعت متنفر شدم،الان از همه دکترا بدم میاد،یه رفتگر برام با ارزشتر از یک پزشک فوق تخصصه!!
جوابای سربالا،ناامید کننده و....،ایشالا که کسی گذرش به بیمارستان نیفته!(آمین!)
خلاصه تصمیم بر این شد بر قلبی که فقط 5%کار میکنه باتری بذاریم
سریعا پولو جور کردیم و باتری رو خریدیم!میگفتن باید از آلمان بیاد!!
بلاخره اونم تهیه شد،همه کار کردیم که فقط بابامون زنده بمونه،برامون مهم نبود که فلجه یا نه،هیچی مهم نبود،فقط اینکه باهم برگردیم خونه،به هرقیمتی که شده
15مهر شد و روز عمل بابا...بهم گفتن حالا که همه چی ردیفه تو برو دانشگاه...سرکلاس بودم اما قلبم داشت کنده میشد،تو این2هفته که پدرم بیمارستان بود گوشیم که زنگ میخورد بدنم یخ میشد،دستام حرکت نمیکرد،نمیدونم این حسو تجربه کردید یا نه!
عمل انجام شد،عملی که ما فقط به امید1%موفقیت قبول کردیم انجام بشه،باموفقیت100درصدی انجام شد و حتی پزشک هم متعجب بود
اما خوشحالی ما نیمساعت بیشتر دوام نیاورد...اونجا بود که دنیا رو سرمون خراب شد،زمانی که پزشک به راحتی گفت تسلیت میگم،بدون توجه به اینکه اون مریضه بی جان برا هرکدوم از ما یه دنیا می ارزید.
- ۰ نظر
- ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۱۷