مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی ازاین گاو نرها رابگیری من دخترم رابه تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود بازشد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خودراکنار کشید تا گاو ازمرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
گاوی کوچکتر ازقبلی که با سرعت حرکت کرد .
جوان پیش خودش گفت : منطق میگوید این راولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم بازشد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را درازکرد تا دم گاو رابگیرد.اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پراز ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی
- ۰ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۳۴