یک روز چنگیز ودرباریانش برای شکار به جنگل رفتند
-هوا خیلی گرم بود وتشنگی داشت چنگیز ویارانش را ازپا درمی آورد-
بعد ازساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند -
چنگیز شاهین شکاریش را به زمین گذاشت وجام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت-
برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد - چنگیز خیلی عصبانی شد و فکر کرد -اگر جلوی شاهین رانگیرم ، درباریان خواهندگفت:چنگیز جهانگشا نمیتواند از پس یک شاهین برآید -پس اینبار باشمشیر به شاهین ضربه ای زد-پس از مرگ شاهین -چنگیز مسیر آبرا دنبال کرد ودید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است
- او از کشتن شاهین بسیار متاثرگشت
- مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت-
بر یکی از بالهایش نوشتند:یک دوست همیشه دوست شماست -
حتی اگر کارهایش شما را برنجاند-
روی بال دیگرش نوشتند: هرعملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است
- ۰ نظر
- ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۰۷:۵۷