داستان مصور از زندگی یک خانواده محترم!
سلام
امروز میخوام یه داستان ا ز زندگی چندتا گربه براتون تعریف کنم
به نام خدا
روزی بود روزگاری بود
یه پیشی خانم بود این شکلی
که با یه آقا پیشی ازدواج کرد اینم عکس عروسیشون
آقاپیشیه سخت کار میکرد
تاهمسرش تو رفاح باشه
گاهی اوقاتم خانومش یه کارایی میکرد
تا اینکه زد و خانمش باردارشد
بعدچند ماه هم بچه هاشون به دنیا اومدن
جونم براتون بگه مامانشون به یکیشون خیلی علاقه داشت وهمیشه کنارخودش میخوابوندش
بقیه هم هر کدوم یه جا میخوابیدن
بابای بدبختم تا میومد خونه از خستگی ولو میشد میخوابید
گذشت و بچه ها بزرگ شدن هرکدوم یه کاره شدن بچه اولی رفت خارج و دکتر شد(اما هنوز عکسشو توی محل کارش برای ما نفرستاده وگرنه براتو ن میذاشتم که ببینین)
یکی تو صداسیما زد تو کار گریم
یکیشون خواننده شد
و اونی که عزیز دردونه مامانی بود هم بازیگرمنفی سینماشدو عکسش رو سر در سینماها زده شد
بچه آخری هم رزمی کار شد
همه چی خوب پیش میرفت که یهو پدرشون بخاطر کار زیاد سکته کردومرد
مادرشون بعدمرگ پدر دیوونه شد
بچه ها هم بعدتشییع جنازه ودفن پدر یه مراسم باشکوه گرفتن و قول دادن که همیشه مواظب مادرشون باشن
پایان
نظر یادتون نره
- ۹۰/۰۶/۱۴