داستان کوتاه مجسمه و سنگ مرمر
توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ پاسخ داد :
" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .
آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :
" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .
پس بهش گفتم :
" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن
آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :
" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "
- ۹۲/۰۶/۰۳