غزلی از حافظ
آن کیست کز روی کرم با من وفا داری کند
برجای بدکاران چو من یکدم نکو کاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می با من وفا داری کند
دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو
نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طره پر و پیچ و خم سخت است اگر بینم ستم
از بند و رنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد وز بخت می خواهم مدد
تا فخر دین عبد الصمد باشد که غمخواری کند
پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیده است بو
از مستی اش رمزی بگو تا ترک هوشیاری کند
با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان چشم مست شنگ او بسیار مکاری کند
- ۹۰/۱۰/۰۷