یک اتفاق بد
شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۳۵ ق.ظ
زن نصف شب ازخواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش رادر حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و
اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را ازدیوار برداشت و گفت:
هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پراز اشکشد و گفت:
آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر میکردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش مینشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش راقورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریهاش رابگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد میشدم !!!